طوطی چگونه سخن گفتن آموخت

دانشمند انگلیسی اهل (بریتانیا) ویلیام جان سوائینسون شرح حال رااینگونه توضیح داده حدود350 سال پیش پرنده ای بنام چوچو(تینا) واردجنگل شدولب به سخن گشودوبامردم سخن می گفت.اهالی آن زمان به این نوع پرنده علاقه مندشدند. ونام چوچورابرایشان انتخاب نمودند.پرنده تازه وارد حرف برای گفتن داشت وموردعلاقه بود چوچو بامردم سخن می گفت کم کم خانواده هابه این پرنده وابسته شدند. طولی نکشید اکثریت خانواده ها (چوچو) رابه خانه های خودبردندوعده ای ازاین پرنده بعنوان همدم استفاده می نمودند. او پرنده ای راستگووبسیارزیبابود.وسالهامیهمان خانه هابود.تااینکه اتفاق عجیبی افتادو یک روزگوساله ای ازمزارع وباغهاعبورکردووارد خانه ی پیرمردی شد اوتنها وبا پرنده زندگی می کردومشغول کشاورزی بود.پیرمردوقتی متوجه ورود گوساله شد تاشب منتظرصاحبش صبرکرد وقتی هوا تاریک شد وخبری ازصاحب گوساله نشد تصمیم گرفت حیوان راجهت مصرف گوشت قربانی کند.گوساله راسربرید وازگوشتش مقداری کباب درست کردومیل نمودومقداری ازآن گوشت نیزبه پرنده داد سپس بقیه گوشت گوساله را درظرفی گذاشته و به انباربردوبه سقف آویزان نمود.فردای آن روز پیرزنی سراسیمه وخانه به خانه دنبال گوساله اش می گشت وقتی درب منزل پیرمرد آمد ازوی سراغ گوساله گم شده اش راگرفت.وایشان چاره ای ندید وگفت گوساله ات اینجانیامده است بروجایی دیگردنبالش بگرد. ناگهان صدای پرنده درآمد وگفت پیرمرد راست نمی گوید وماجرا رابرای وی توضیح داد. صاحب گوساله به پیرمردگفت شکایت می کنم .شب شد پیرمردکه می دانست برایش دردسردرست شده است.باخود فکر کردوناگهان تصمیم گرفت رفت داخل انباردیگی آورد زمانی که هوا تاریک شد پرنده را داخل آن دیگ گذاشت ودرب دیگ را آورد وروی آن گذاشت سپس رفت وظرف آفتابه آب پاش راآب کرد. آمد شروع به آب ریختن برروی درب دیگ نمودمدتی این حرکت راادامه داد وبعدازمدتی پرنده را بیرون آورد پرنده حسابی ترسیده بود. صبح روزبعدوسط نیروهای امنیتی پیرمرداحضارشد وی به همراه پرنده اش نزد قاضی رفت.ابتدا صاحب گوساله شرح ماجرا راتوضیح داد.سپس پیرمرد نپذیرفت قاضی اوراتهدید کرد که اگرپرنده شهادت دهد طبق قوانین باشمابرخورد می شود ازپرنده قاضی سؤال کرد وپرنده واقعیت راتوضیح داد.وبعدقاضی گفت چراواقعیت رانگفتی پیرمردگفت پرنده دروغ می گوید بلافاصله قاضی گفت دلیلی موجه بیاورپیرمردگفت ازپرنده سؤال کنید دیشب هوا چگونه بود وقاضی پرسید پرنده گفت دیشب هوا بارانی بود ومن خیلی ترسیدم. آنگاه پیرمردگفت دیدید پرنده راستش رانمی گوید. خلاصه پیرمردتبرئه شد ومردم که قضاوت قاضی راپذیرفتند تصمیم گرفتن پرنده چوچو را ازخانه ها بیرون کنند واین اتفاق افتاد دیری نگذشت که پرنده ای بنام طوطی وارد جنگل شد وشروع به صحبت نمود چوچوکه ازاین مردم گلایه مند بود به طوطی گفت بامردم سخن نگویید که آنها به یکدیگردروغ می گویند درنهایت شمارامحکوم می کنندوماجرا رابرای طوطی گفت وطوطی گفت من سخنی که مردم می گویندرا تکرارمیکنم.

ویلیام جان سوائینسون(انگلیسی: William John Swainson

پایان