دلواپسی ها

بابا تورو خدا نرو

 

فرزند با بغض به طرف میز گرد گوشه ی اتاق دوید. رومیزی ساتن طلایی رنگ را کنار زد و به آرامی زیر میز خزید. ضربه های قلب کوچکش انگار در گوشه های لبش می کوبیدند. لبانش را با خیسی زبان تر کرد. گوشه ی رومیزی که حالا آرام گرفته بود و روبه روی صورتش صاف ایستاده بود را بلند کرد. از دور مادر را دید که به دیوار تکیه داده و با صدایی آرام با خودش حرف می زند و گاهی با نوک انگشتانش گونه اش را پاک می کند. جای ساک پدر خالی بود. سینی قرآن و ظرف آب کنار آن بزرگ و واضح به چشم  می خوردند. با آن همه تلاش باز هم پدر رفته بود.

صبح همان روز بود که پدر برای خانه سیب خرید. می توانست برخورد فرزندش را به خوبی در نظر مجسم کند. سیب های سرخ را در مشت می گرفت و از ته دل می خندید و لپش با تکه ی بزرگی که از سیب می کند پر می شد. مادر هم سیب های زرد را با چشمان بسته بو می کشید وآرام می گفت:«به به چه بویی!»پدر با لذت، نفس عمیقی می کشید.

لحظه ی خداحافظی و حکایتهای تکراری; حال و هوای روزهای آخر مرخصی همیشه همین طور بود. می دانست اگر به خانه برود، مثل همیشه باید منتظر کارهای عجیب و غریب فرزندش باشد.

سیب ها را روی کابینت گذاشت. به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند و به وسایل ساک نگاهی  بیندازد، اما پلاکش را ندید. ساک را زیر و رو کرد، پیدایش نکرد. حدس زد باید کار فرزندش باشد.

-«امید جان! بابایی! پلاک منو بیار.»

پدر از امید جوابی نشنید. مادر در آشپزخانه غذای بین راهی پدر را در ظرف می ریخت و آواز غمگینی را زمزمه می کرد.

-«بیا مثل دو تا مرد با هم خداحافظی کنیم. دوست دارم تو پشتم آب بریزی که زود برگردم. قول می دم زود زود دوباره بیام مرخصی. پلاکمو بیار پسرم. داره دیرم می شه. دوستام می رن من جا می مونما!»

امید با اخم و با حالت قهر گفت:« زیر فرشه.»

پدر به اتاق رفت که پلاک را پیدا کند. از صدای بسته شدن در به عقب برگشت. کلید داخل قفل چرخید و در قفل شد.

دیگر خواهش و تمنا اثری نداشت. امید با وساطت مادر، بالاخره کلید را آورد. به محض باز کردن در، فرار کرد به سمت آشپزخانه.

«-بابایی کجا می ری؟ پس خداحافظی چی می شه؟»

«-ولش کن. بیا از زیر قرآن رد شو. دیرت می شه ها!»

«-مگه می شه بدون خداحافظی از مرد خونه برم. تامن کفشامو بپوشم، خودش میاد یه ماچ می ده.»

پدر دولا شده بود بند پوتین هایش را ببندد که دید سیب است که به طرفش پرتاب می شود. سیب هایی که به در و دیوار می خوردند، بعضی ها هم به مادر و پدر.به هر زحمتی بود خودشان را به حیاط رساندند. ولی انگار امید دست بردار نبود. با عجله به سمت شیر آب دوید که پدر را خیس کند،ولی مادر سریع شلنگ را از دستش گرفت.

پدر سرش را برگرداند تا پسرش چشمان خیسش را نبیند. امید فقط صدای گرفته ی مادر را شنید که با التماس می گفت:« امیدم! بابا رو غمگین روونه نکن.»

اما امید می دانست پدر غمگین می رود، هرقدر هم که لبانش بخندد

آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.

وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن. وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!...

به سلامتی همه مادرای دنیا...

پدرم ، تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم میتوانند مرد باشند !

خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد !

به سلامتیه مادرایی که با حوصله راه رفتن رو یاده بچه هاشون دادن ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !!!

سرم را نه ظلم می تواند خم کند، نه مرگ، نه ترس، سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم می شود مادرم؛

سلامتیه اون پسری که... ..

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت... ..

20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت.... ... ... ... ... ..

30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...!!! .. باباش گفت چرا گریه میکنی..؟ .. گفت: آخه اونوقتا دستت نمیلرزید...!

دست پر مهر مادر تنها دستی ست، که اگر کوتاه از دنیا هم باشد، از تمام دستها بلند تر است...

مادر تنها کسیست که میتوان "دوستت دارم"*هایش رااا باور کرد حتی اگر نگوید...???

مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! 

مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی! 

مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری! 

مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد! 

مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود! مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن.... پدرم هر وقت میگفت "درست میشود"... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!

آدم پیر می شود وقتی مادرش را صــــــــــــــــــــــــ ـــــ دا میزند اما جوابی نمیشنود......... ممماااااااااااادددددددررر رررر. .............

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود

ولی پدر ... ... ... ... ... یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد

بیایید قدردان باشیم ...

تو 10 سالگی : " مامان ، بابا عاشقتونم"

تو 15 سالگی : " ولم کنین "

تو 20 سالگی : " مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم" ... ... ...

تو 25 سالگی : " باید از این خونه بزنم بیرون"

تو 30 سالگی : " حق با شما بود"

تو 35 سالگی : "میخوام برم خونه پدر و مادرم "

تو 40 سالگی : " نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم!!!!"

تو هفتاد سالگی : " من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن ...!

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم... از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست ...

منیع :دهکده اندیشه

15 نظر

  1. امیرعلی خواجوییامیرعلی خواجوییsays:

    متن نظر ... سلام ورحمت خدابرانسانهای نمک شناس بسیارزیباپسندیدم مرسی استاد

  2. نامدارینامداریsays:

    متن نظر ... مطالب شما مخاطب را جذب میکنه مرسی ازاینکه وقت صرف میشود

  3. احمداحمدsays:

    متن نظر ... بابانرواگه برنگردی من تنهامیشم

  4. جوادجوادsays:

    متن نظر ... زیباوخواندنی

  5. متینمتینsays:

    متن نظر ...زیبابودپسندیدم مرسی بیاین دریا

  6. امیرعلیامیرعلیsays:

    متن نظر ...سلام علیکم رفیق قدیمی اگه ایجاها پیدات کنیم اقای قاسمی میدونی من کجام منایادت میادحسن هزاری من کاناداهستم ازعکس زیبات شناختمت هنوزخوشتیپی رفیق من پیرشدم دوباره بهت سرمیزنم توقلبمی مهربون دوست..............یاردبستانی من بامنوهمراه منی

  7. طاهرطاهرsays:

    متن نظر ... پدریادت خاطرات گرامی باد

  8. ناشناسناشناسsays:

    متن نظر ... از ماست که بر ماست... یک سوسک غمگین به خدا گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟

  9. ناشناسناشناسsays:

    متن نظر ...چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم

  10. کاظم سوتیکاظم سوتیsays:

    متن نظر ...رفتن که بهانه نمی خواهد، یک چمدان می خواهد از دلخوری هاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشی هاى انکار شده رفتن که بهانه نمی خواهد وقتى نخواهى بمانى، با چمدان که هیچ بى چمدان هم می روى !

  11. عزتیعزتیsays:

    متن نظر ... خداوند پنجره های خوشبختی خود را در زندگی برای ما گشوده است ، فرصت را غنیمت شماریم

  12. ناشناسناشناسsays:

    متن نظر ...این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم خداحافظ نا مهربون میخوام ازت دل بکنم سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم این جمله رو اینقد میگم تا که فراموشت کنم ا

  13. ناشناسناشناسsays:

    متن نظر ...شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

  14. امیدامیدsays:

    متن نظر ...خداحافظ ای قصه ی عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن دل خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من تو را می سپارم به دل های خسته

  15. علی علی says:

    متن نظر ... چه جالب