زنگ اندیشه
چگونه احساسات خویش را مدیریت کنیم؟ انسانی که رشد روانی سالمی داشته باشد، هر گز همه احساسات خود را فرو نمیخورد!. کشکول بی غمی وشاخصهای انتخاب...
چگونه احساسات خویش را مدیریت کنیم؟ انسانی که رشد روانی سالمی داشته باشد، هر گز همه احساسات خود را فرو نمیخورد!. کشکول بی غمی وشاخصهای انتخاب...
خدای من همان خداییست... که وقتی می خندم،.. یادم میآید که او مرا می خنداند .. وقتی گریه می کنم،.. میدانم امتحان دیگریست....
ماجرای عاشقانه دوتاگنجشک...إإإ یکی داخل اتاق ودیگری پشت شیشه...إ برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست...إ برای کسی که نمیفهمد هرتوضیحی اضافه است...
به زندگی فکر کن ،.. ولی برای زندگی غصه نخور ،.. دیدن حقیقت است ولی درست دیدن فضیلت ، ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را می خرد،.. تازه می فهمیم که زندگی،.. همین چیزهایی است... که ما آن ها را موانع می*شناختیم...
پرسیدم،چگونه عاقلانه زندگی کنیم...؟ با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آما...
آنان که به هر ذلتی تن میدهند تا زنده بمانند،
مردگان خاموش و پلید تاریخند.
اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند!
اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست!
اگر روزی ترکت کردند،
بدان با تو بودن لیاقت می خواهد.
زیباترین "معماری" من ،
ساختن "ذهن و دل" خویشتن است .
در گستره ی وسیع اندیشه ی خود ،
سازه ای باید ساخت ،
با ستونهایی برافراشته از افکارم …
و مصالح ، همه از جنس امید ،
و مراقب باشم ،
نقش "افکار غلط" در ذهنم ،
نقشه ی "تخریب بنیاد" من است
میتوان زیبا زیست
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم
نه چنان بی مفهوم
که بمانیم میان بد و خوب
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسر خورشید
زندگی همهمه مبهمی از رد شدن خاطره هاست
هر کجا خندیدیم
هر کجا خنداندیم
زندگانی آنجاست
بی خیال همه تلخی ها...
بیشتر
از هر جایی که بیفتی ،
احتمالش هست که
بتوانی دوباره بلند بشوی ؛
از هرجایی ،
به غیر از چشم.
کتاب زندگی چاپ دوم ندارد
پرسیدم ؟چگونه
میتوانیم عاقلانه زندگی کنیم
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون
هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار
و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ، و
هیچگاه به باورهایت شک نکن
افتاده درختی که به خود میبالید
از داغ تبر به خاک غم مینالید
گفتم چه کسی به ریشه ات زد؟ گفتا
آنکس که به زیر سایه ام میخوابید
غرورگفت ،غیرممکنه ......
تجربه گفت: خطرناکه ......
عقل گفت: بیهودست ......
دل زمزمه کرد: امتحانش کن ......
عشق رامیگویم...امتحان کردم ..
غرورم به خاک افتاد ....
تجربه ام فنا شد إ
عقلم به باد رفت
ای دل از تو گلایه دارم....وعده ی
خیسی چشمهایم را نداده بودی..